فصل اول اتاقم پر از موسیقی شده . پر از یه موسیقی آروم و ملایم . زن انگار داره با تمام وجودش میخونه و من نوای اونو توی رگ هام جایگزین می کنم.یک شنبه ی غم انگیز “Gloomy Sunday” . امروز یک شنبه است؟ نمی دونم . اما یادمه روزی که این آهنگ رو برای بار اول تو ماشین اون شنیدم یک شنبه بود. تو یه خیابون شلوغ همون طوری که من دوست دارم دور میزنیم و خواننده رو با سکوت همراهی می کنیم . ضبط که میره روی آهنگ بعدی یه گوشه ای رو بالاخره پیدا میکنه و ماشین رو به زحمت پارک میکنه . نگاهمو از خیابون می گیرم و میگم - همچین اون طوری هم که میگن فوق العاده نبود من که فکر نمیکنم اون قدرا هم غمگین باشه - اما این آهنگ به آهنگ خودکشی مجار معروفه . - پس لابد مجارا یه چیزیشون میشده .فیلمش رو دیدی؟ - آره . جالبه . میگیرمش تو هم ببینی . - راستی مگه امروز یک شنبه نیست . چرا اینجائی؟ سر کار نرفتی که. زل میزنه توی چشمام . یه لبخند ملایم میشینه توی صورتش. - کعبه تويی ، صنم تويی، دير تويی، حرم تويی، دلبر محترم تويی ، عاشق بينوا منم - تغییر رشته دادی ؟ شاعر شدی امروز . - تو هر کسی رو شاعر می کنی. - میگم چرا جدیدا هر جا پام رو میزارم شب شعره . - اگر در دیده ی مجنون نشینی ... - خب بابا فهمیدم شما کلا بالا خونه رو اجاره دادی درآمدت توپ توپه . صدای خنده های خودم و اون هنوزم توی گوشمه .اون روزها چقدر ساده فکر می کردم هم چیز داره درست میشه . حالا دوباره دارم به این آهنگ گوش میدم و فکر می کنم هیچ نوایی غم انگیزتر از صدای چک چک قطره های خون روی کف سرامیکی اتاق خوابم نیست. ********** کجاست بگو کجاست بگو الان کجاست؟ نمی دونم . من حتی نمی دونم خودم کجا هستم شاید یه جایی درست وسط برزخ. فقط می دونم جهنمی بدتر از چیزی که توش بودم وجود نداره . جهنمی که هرم خاطرات تلخش هنوزم من رو می سوزونه. اون که یه باره اومدو آتیش به زندگیت زده و ازت برید اون که دل ساده و تنها تو به صلابه کشید برای بار چندمه که این آهنگ تکرار میشه ؟ نمی دونم .فقط می دونم نور روز کم کم داره از پنجره سرک میکشه اما دل من هنوز از هر شبی تاریک تره . از شب تا به حال دارم مدام تمام جریانات این چند وقت رو از اول مرور میکنم اما هنوز هم وقتی به دیشب میرسم هر بار شوکه میشم .نمی تونم باهاش کنار بیام . من کجای راهو اشتباه رفتم؟ این بلا عقوبت کدوم گناهمه ؟ بلند میشم توی آیینه میز آرایش به خودم خیره میشم اما انگار این تصویر من نیست . نه این زن شکست خورده ای که آرایش مسخره ای رو صورتش دهن کجی میکنه من نیستم . از لا ی در اتاق سرک میکشم اما همه چیز نشون می ده که اون هنوز هم برنگشته . دوباره بر میگردم طرف آیینه . نه باید یه تکونی بخورم از دیشب که نشستمو به دیوارا زل زدم و توی تنهایی و موسیقی خودمو غرق کردم اتفاقی نیافتاده که از حالا به بعد بیفته . سراغ کمد ها میرم . در همه کمد ها رو باز میکنم تا بالاخره کمد لباسای خودم رو پیدا میکنم . حوله رو برمیدارم . باید اول دوباره شکل خودم میشدم تا بعد . میرم زیر دوش و فقط آب سرد رو باز میکنم . اما حتی قطره های آب سرد هم حالمو بهتر نمیکنه . جای آب هنوز هم جمله های دیشب حمید توی سرم میخورد . “ من آدم رک وراستی هستم . میخواد بدت بیاد یا نه . من عمرا آدمی نبوده ونیستم که مثل یه بره احمق با یه دختر احمق تر فقط به خاطر توصیه مامان و بابام ازدواج کنم. اگر میبینی پای سفره عقد نشستم به خاطر سرمایه ای که برای کار میخواستم و بابام فقط به شرط ازدواج با تو بهم میدادش . "من هنوز مات ومبهوت از ضربه ای که خورده بودم داشتم نگاهش میکردم اما اون بی توجه ادامه میداد." از اون جایی که بابام زرنگتر از اینه که به همین جا راضی بشه اسناد شرکت به نام اون ثبت شده مبادا من بعد از رسیدن به چیزی که میخواستم تو رو طلاق بدم . پس می بینی که بیخ ریشمی .به نفع هر دومونه که خودت مثل آدم بری تقاضای طلاق بدی .یه جوری که گند قضیه درنیاد وگرنه بهت قول میدم برای تو خیلی بدتر میشه تا برای من .حالا خود دانی.” که حالا دیگه خودم می دونم ، باشه . دوباره خودمو تو آیینه نگاه میکنم به این امید که این دفعه دیگه خودمو توش ببینم . نه خانوم خانوما این قیافه یه بازنده است نه تو. ببینم تو می خوای بازنده باشی ؟ نه. نه من نمی زارم . اگه تا اینجاش دست خودم نبوده لااقل از این به بعد می خوام همه چیزو دست خودم بگیرم. یه کاری میکنم حمید خان که به دست و پام بیفتی .باید این کارو بکنم وگر نه تا آخر عمر شرمنده خودم و آیینه میشم . زل میزنم به عکس خودم توی آیینه و بلند بلند با خودم حرف میزنم . تو که می دونی دیگه راه برگشتی نیست . کی حرفاتو باور میکنه ؟ اون که به راحتی آب خوردن می تونه زیر همه حرفاش بزنه . تو هم که سابقه ات برای مامان و بابات درخشانه . پس چاره ای نیست . قرار نیست وایستی تا یه فرشته ی مهربون از آسمون برسه !!!تازه برسه هم دیگه جشن پسر پادشاه تموم شده . خودت باید دست به کار بشی به هر قیمتی که شده .آره حالا شدم خودم .همون مژده ی همیشگی. ساعت از نه گذشته اما اون هنوز برنگشته خونه . یه لباس ساده پوشیدم و یه آرایش محو کردم که نه جلب توجه کنم نه رنگ پریده به نظر بیام .ادای آدامای خونسرد رو درمیارم و پا روی پا میندازم نمی خوام حتی پیش خودم هم اعتراف کنم که بی قرار منتظرش نشستم . بالاخره کلید رو توی قفل میچرخونه ومیاد تو . بی توجه از کنار من رد میشه که صداش می زنم . برمیگیرده و نگاهم میکنه . - گمونم بهتره با هم حرف بزنیم . - من حرفامو دیشب زدم .چیزی هم نمی خوام بشنوم - حمید از جنگیدن باهم به جایی نمیرسیم . - جنگ؟ قرار نیست جنگی در بگیره . قراره تو دمتو بزاری رو کولتو و بری .جنگی هم باشه مطمئن باش من بازنده اش نیستم . هنوزم نگاهم نمیکنه . میاد در اتاق رو ببنده که تیر آخر رو میندازم . - فکر نمی کنم پدرت اگه حرفایی رو که دیشب زدی بشنوه بازم سر قول و قراری که با هم داشتین بمونه . یک دفعه برمیگرده و با خشم نگاهم میکنه . جوری که نا خود آگاه به عقب متمایل میشم . - تو با اون حرف بزن تا اون روی سگ من بالا بیاد اون وقت به این ملایمت باهات برخورد نمی کنم . هیچ کاری در اون صورت ازم بعید نیست . آب دهنم رو قورت میدم و سعی می کنم ظاهر خونسردی به خودم بگیرم که نفهمه چقدر از برق چشماش ترسیدم . - تهدیدم می کنی ؟من هم اگه اینجام چندان به میل خودم نبوده . عاشق چشم و ابروت نبودم که باهات ازدواج کردم . ولی این طوری هم نمی تونیم ادامه بدیم . - قرار هم نیست ادامه بدیم. - تا الان که با هم قراری نذاشتیم . اگه بخوایم میشه با هم کنار بیایم . - گفتم که طلاق بگیر برو دنبال یکی که عاشق چشم وابروش باشی. - به همین راحتی هم نیست . عروسی که هنوز چیزی از زندگیش نگذشته وقتی برگرده خونه ی باباش هزار جور حرف و حدیث پشتش هست . گذشته از اون به این زودی با شرایطی که با تو ازدواج کردم نمی تونم برگردم خونه .چرا یه قرار دیگه نزاریم .هوم؟یه مدتی مثلا یک سال با هم زندگی کنیم مثل همه ی زوج های دیگه بعد از اون برای موندن یا طلاق تصمیم بگیریم . - نه . این قرار رو میزاریم . من پای آقایی خودم ، حساب بانکیتو خالی نمی ذارم تا بالاخره خودت خسته شی بری دنبال زندگیت . به شرطی که خیلی طول نکشه که نمی کشه . غیر از اون حتی نمی خوام ببینمت . مشکلاتت هم به خودت مربوطه .اگرم بیشتر از حد و اندازت حرف بزنی عواقبش پای خودته . تهدید بی خودم هم نمی کنم . صدای کوبیده شدن در اتاقش مثل آوار روی سرم خراب میشه .تو عمرم اینقدر خودمو کوچیک نکرده بودم . اونم خوب زیر پاش من و صداقتم رو له کرد .با خودم فکر می کنم " این بود اون آینده ی روشن و مطمئنی که بابا برای من می خواست ؟" ****** فکر می کنم چقدر احمقانه است که مثل زن های عامی فکر کنم نقطه ضعف مردا دو چیزه . رابطه ی جنسی و شکمچرانی . اما احمقانه تر اینه که در مورد همین دو تا هم چیزی از نظرات !! مردی که مثلا شوهرمه نمی دونم. حتی نمی دونم چه غذایی دوست داره . با سلیقه ی خودم چند جور غذا و دسر درست می کنم .دوش می گیرم و بعد با حوصله آرایش می کنم . ملایم اما خیلی قشنگ . چهره ی معمولی ای دارم پوست سفید و چشمای درشت مشکی با مژه های بلند و لب و دهن معمولی و متناسب تنها ضعف چهره ام بینی یه کم بزرگمه که در عوض صاف و بی ایراده . اما آرایش می تونه یه چهره ی ساده رو زیبا جلوه بده . با وسواس از بین لباس هام یه بلوز دامن اسپانیایی انتخاب می کنم که هم بهم بیاد و هم بدن لاغرم رو جذابتر نشون بده ،هم خیلی باز نباشه که خیال کنه می خوام وسوسه اش کنم .بعد فکر می کنم واقعا نمی خوام این کار رو بکنم ؟سرم رو تکون میدم بلکه این فکر از توش بریزه بیرون . از فکرش هم استرس میگیرم .هنوز خودم هم نمی تونم حمید رو اون جوری قبول کنم .هر چند فکر می کنم خودم دارم این راه رو پیش پای خودم میزارم . نهایت هنرم رو به کار می گیریم تا یه میز فوق العاده بچینم . همین که بتونم بکشونمش پای میز مذاکره شاید بتونم راضیش کنم بهتر با هم کنار بیایم . چاره ای ندارم . من نمی تونم طلاق بگیرم . اگه بخوام عقب نشینی کنم بازنده ی این بازی منم . برای بار هزارم حرف هایی رو که می خوام بزنم با خودم تمرین می کنم . توی آپارتمان صد متری دو خوابه ای که حالا دیگه خونه ی منه بی خودی دور خودم می چرخم.میشینم و زل میزنم به عقربه های ساعت . از دوازده که میگذرن میفهمم این بازی از اون چیزی که فکر می کردم جدی تره . ******* یک هفته از اون شب گذشته . تو این مدت اون خونه نیومده .هر شب منتظر موندم. آدم ترسویی نبودم . شده بوده که قبلا شب رو تو خونه تنها بمونم . اما این تنهایی یه جوری آزار دهنده است . برای فردا شب خونه ی خاله ی اون دعوت داریم به عنوان مهمونی پا گشا . این هفته مامان خودم و مادر اون رو به زحمت پیچوندم . اما الان دیگه نمی دونم چطور باید خبرش کنم . هیچ شماره ای از شرکت یا موبایلش ندارم . نمی دونم اگه تا فردا خونه نیاد باید چه کار کنم . تنها برم مهمونی و نیومدنش رو یه طوری توجیه کنم یا زنگ بزنم و عذری برای نرفتنمون بتراشم . مامان صبح اومده بود با کلی غذا و یه سبد نصیحت که "مبادا به خاطر ازدواج اجباریت با حمید بد تا کنی . هر چی بوده دیگه گذشته و حالا شما باید عمری با هم زندگی کنید . حمیدم پسر خوبیه با خودت لج نکن مژده جان . می دونی که بابات راجع به دعوای خانوادگی و طلاق چه طور فکر میکنه . "بیچاره نمی دونست هر چیزی که تا به حال فکر میکرده بر عکس از آب در اومده . چیزی بهش نگفتم . وانمود کردم که همه چیز مرتبه . اون نه می تونه بابا رو در این مورد نرم کنه نه حمید رو .حتی اگر هم میگفت بابا باور نمیکرد و فکر میکرد اشکال کار از منه . چه فایده ای داشت گفتن حقیقت جز این که حرص بخوره و فشارش بره بالا و خدایی نکرده اتفاقی براش بیفته . بازم مثل شب های قبل سر میز شام منتظرشم . ساعت که از 11 میگذره صدای چرخیدن کلید توی قفل میگه که بالاخره دعاهام جواب داده و امشب برگشته خونه . با وجوداینکه دارم از درون حرص می خورم سعی میکنم لبخند بزنم . بلند میشم و میرم استقبالش . - سلام . حتی به خودش زحمت نمیده که سرش رو بلند کنه و نگاهی بهم بندازه . چه برسه به اینکه جواب سلامم رو بده . - چطوری ؟ همچنان ساکته . دست دراز میکنم که کیفش رو از دستش بگیرم اما بی توجه به من کفشاش رو پرت میکنه توی جا کفشی و یک راست میره سمت اتاقی که وسائلش رو اونجا چیده . دنبالش میرم . - شام آماده است . الان برات میارم . میره تو و در رو توی صورت من می بنده . صدای قفل کردن در اتاقش رو میشنوم .چند تا ضربه به در اتاقش میزنم . و منتظر میشم . - حمید کارت دارم در رو باز کن . انگار که اصلا صدای من رو نمی شنوه هیچ عکس العملی انجام نمی ده . - خالت برای فردا شب دعوتمون کرده . چی کار می کنی ؟ میای بریم یا نه ؟ حمید من به مامانت چه جوابی بدم ؟ نوری که از زیر در اتاقش بیرون میومد از بین میره . میفهمم که چراغ اتاق رو خاموش کرده . - باشه . هر جور میل تواه . نمیریم . فامیل توان . دلیل نرفتنمون هم با خودت . باز هم سکوت . فقط سکوت . میرم طرف میز گرد بزرگی که گوشه ی سالن گذاشتن و عکس های من و حمید رو روش چیدن .یکی از عکسای حمید رو برمیدارم و بهش نگاه می کنم .حتی عکسش هم هنوز برام غریبه است . یه پسر28 ساله ، با قد متوسط و اندام معمولی و چهره ی معمولیتر . چشمای قهوه ای ریزش توی عکس هم نامهربون به نظر میان . نمی فهمم این همه غرور از کجا میاد . از لیسانس زوری که دانشگاه ازاد شهرستان گرفته یا از شرکتی که به زور پولی که باباش از فروش ارثیه ی پدریش به دست آورده سر هم کرده . یا از منطق و انصاف نداشته اش . می دونم به اون هم حتما این جریانات سخت گذشته اما به من هم چندان خوش نگذشته . من که نه راه پس دارم نه راه پیش .حمید هم اگر به من میگفت دردش چیه شاید ... نمیدونم .شاید ایراد کار اینه که آدمها همیشه فقط قصه ی زندگیشون رو از زاویه ی دید خودشون تعریف می کنن . هر چقدر توی تختم غلت میزنم دیگه خوابم نمیبره . به ساعت روی عسلی کنار تخت نگاه می کنم . 6 صبح رو نشون میده . باورم نمیشه . من که توی خوش خوابی دست خرس رو از پشت بسته بودم حالا دیگه به سختی می خوابم . با کلافگی از جام بلند میشم . توی آشپزخونه زیر کتری رو روشن می کنم . کنجکاویم گل می کنه . میرم سمت اتاق حمید و دستگیره ی در رو امتحان می کنم .با کمال تعجب می بینم که در باز میشه . توی اتاق سرک می کشم . اما اتاق خالیه . تموم خونه رو می گردم . اثری از حمید نیست .باورم نمی شه روز جمعه , صبح به این زودی کجا رفته ؟ یه کم یواشکی اتاقش رو میگردم بلکه یه چیزی ازش بفهمم .اما چیز زیادی دستگیرم نمیشه .در کمدش اما قفله . تا شب با بی حوصلگی دور خودم می چرخم . فکر می کنم شاید بالاخره حمید به خاطر حفظ ظاهر جلوی خانوادش هم که شده بیاد تا با هم بریم مهمونی. لباس هام رو می پوشم و آماده می شینم تا ببینم کی میاد ؟ عقربه های ساعت که از نه میگذره نا امید بلند میشم که لباس عوض کنم . صدای زنگ تلفن رو که میشنوم فکر میکنم لابد حمید پشیمون شده و می خواد که آماده بشم . - الو . - سلام . شما که هنوز خونه ای . صدای مادر حمید رو که میشنوم روی مبل کنار تلفن وا میرم . - سلام مادر . حالتون خوبه ؟ - از احوالپرسی شما . نیومدی ؟ - آخه یه مشکلی پیش اومد نشد . شرمنده . - عصری حمید زنگ زد بگه توی جاده ی شمال گرفتار شده نمی تونه بیاد .از نیومدن تو حرفی نزد . پس آقا حمید خودش رو از مهلکه بیرون کشیده بوده ! - دیگه من منتظر حمید شدم شاید مشکلش حل شد تونست بیاد. گفتم اول زندگی رفیق نیمه راه نباشم. وقتی هم دیدم دیر شده خواستم تماس بگیرم عذر خواهی کنم . که شما زودتر زنگ زدید . شرمنده . ایشا... یه موقعیت دیگه دو تایی مزاحمتون میشیم . - سیما کلی براتون تدارک دیده بود طفلکی .این چند وقت خونه ی ما بدون حمید حسابی سوت و کور شده .شما خودت هم که پیدات نیست . می مونم چی جواب بدم که انگار بهش برخورده باشه خودش ادامه میده . - باشه پس فعلا خداحافظ . - سلام برسونید . انگار این جنگ تازه شروع شده . ******* بعد از یکی دو تا مهمونی دیگه که مجبور شدم تنها برم از بقیه به یه بهانه ای عذرخواهی کردم . من که در هر حال مجبور بودم دروغ بگم . حداقل این جوری نیش وکنایه های دیگران رو به خاطر غیبت حمید نمی شنیدم . حمید توی این مدت یکی دوبار اون هم شبها برای خواب خونه اومده . همچنان هر کاری میکنم فقط سکوت جواب می گیرم . فکر می کنم اگر بخوام منتظر اون بشم باید تا ابدیت صبر کنم . تمام دیروز رو توی شرکت به جای کار به پیدا کردن راه حلی برای مشکلم فکر کردم . امروز از صبح دقیقه ها رو شمردم تا ساعت نه میشه دیگه طاقت نمیارم . شماره ی خونه ی مادر حمید رو میگیرم . - سلام مادر . صبحتون به خیر . - سلام . صبح شما هم بخیر . - حالتون خوبه ؟ بابا , حنانه جون همگی خوب هستن ؟ - الحمدا... . شما خوبید ؟ - ممنون . مادر شما آدرس شرکت حمید رو بلدید ؟ - خیره انشا...؟چرا از خودش نمیگیری ؟ - آخه میدونید می خواستم حمید رو غافلگیر کنم . ولی آدرس شرکتش رو نداشتم . - من که درست بلد نیستم . حنانه نیست اومد میگم اون زنگ بزنه بهت بده. فکر میکنم خوب حمید خان تو یه قدم بکش عقب تا من دو قدم بیام جلو . ببینیم بالاخره به کجا میرسیم . ********* به دسته گل توی دستم نگاه می کنم . برای بار هزارم به خودم می گم :" الان وقت عقب نشینی نیست . اگر قراره کسی زندگیتو از این وضعیت نجات بده فقط خودتی . زندگی تو ارزشش رو داره ." امروز صبح رو مرخصی گرفتم . یه سبد گل خیلی شیک و فانتزی نرگس که از حنانه شنیدم حمید دوست داره خریدم . و حالا دم در شرکت اون ایستادم . نفس عمیقی می کشم تا آروم بشم . با یه لبخند میرم توی ساختمون . سراغ دفتر حمید رو از دربون می گیرم . شرکت توی طبقه ی سومه . میرم تو و رو به منشی که پشت میز نشسته و با کامپیوتر کار میکنه می کنم . - سلام . دفتر مهندس کاویان اینجاست ؟ منشی بدون اینکه سرش رو بلند کنه جوابم رو میده . - قبلا قرار ملاقات گذاشته بودین ؟ - من همسرشون هستم . با این حرف دست از کارش میکشه . از پائین تا بالا براندازم میکنه . - چند لحظه صبر کنید لطفا . - جلسه که ندارن . - نه . الان بهشون اطلاع میدم . - ممنون خودم بهش اطلاع میدم . قبل از این که گوشی تلفن رو به سمت گوشش ببره . بعد از دو تا ضربه در اتاقی رو که فکر میکنم دفتر حمید باشه باز می کنم . حمید پشت میز نشسته و داره یک سری عدد رو حساب می کنه . به صدای در سر بلند می کنه . من رو که می بینه اول ناباور نگاهم میکنه . اما خیلی زود شوک جاش رو به عصبانیت میده . در رو پشت سرم میبندم و سبد گل رو سمتش می گیرم. - سلام . تقدیم به شما با نهایت احترام . - اینجا چه کار می کنی ؟ - جواب سلام واجبه ها . چه دفتر قشنگی داری . - پرسیدم واسه چی اومدی اینجا ؟ - اومدم با محل کار همسرم آشنا بشم . - بی خود کردی . گمونم بهت گفته بودم اصلا دوست ندارم ریختت رو ببینم . سبد گل رو روی میزش میزارم . به طرفش برمیگردم . - خیلی خوب . من چی کار کنم که دلم برات تنگ شده بود ؟ اومدم حالت رو بپرسم . - تو نباشی خوبم . حالا هم برو بیرون . - یه چایی می خورم زود میرم . مزاحم کارت نمی شم . - تو مزاحم زندگیمی . میری یا پرتت کنم بیرون ؟ - حمید . چرا همش جنگ و دعوا . نمیشه بشینیم مثل دو تا آدم عاقل و بالغ صبحت کنیم ؟ - منطقیش همونیه که قبلا هم بهت گفتم . - چرا؟ کس دیگه ای رو دوست داری ؟ - نه . از تو متنفرم . - از آدمی که حتی نمی شناسیش ؟ گناه من این وسط چیه ؟ - حوصله ی بحث ندارم . بیرون. - خیلی خوب داد نزن . تو اگه از من خوشت نمی یومد باید قبل از ازدواج می گفتی . - مهلتی داشتم ؟ - منم مثل تو ..انصاف نیست همه ی مشکلات مال من باشه . یه خورده همدیگرو درک کنیم مسائل اینقدر سخت نمی شه . - تا الان درکت کردم که گفتم خودت بری ولی ظاهرا باید بگم دربون بیاد بندازتت بیرون . گوشی تلفن رو بر میداره و شماره می گیره . - آقا رحمت پاشو بیا من یه مزاحم دارم پرتش کن بیرون . - زحمت نکش خودم میرم . سبد گل رو بر میداره و می کوبه توی صورتم . - آشغالاتم با خودت ببر . چشمام رو یه لحظه میبندم و نفسم رو با حرص میدم بیرون . زیر لبی فحشی نثار شانس گندم می کنم . روی پاشنه ی پا می چرخم و از در دفتر بیرون میام که منشی با کنجکاوی و تمسخر نگاهم میکنه . سعی میکنم خودم رو کنترل کنم که اشکام سرازیر نشه . برای تحقیر شدن فقط همین یکی رو کم دارم . یکی از بروشور های تبلیغاتی روی میز رو بر میدارم و از شرکت میام بیرون . فکر می کنم گاهی برای بدست آوردن یه پیروزی راهی غیر از شکست نیست. ********* نزدیکه عیده . بوی بهار از همین حالا به زندگی مرده ی من جون داده . اتاق حمید رو حسابی تمیز کردم . میدونم همین روزها دوباره سر و کلش پیدا میشه . اتاق رو پر از گلای نرگس و رز های نباتی کردم . تابلوی فوق العاده ای رو که تازگی خریدم به دیوار اتاقش زدم .و جعبه ی شکلات هایی رو که حمید دوست داره توی ظرف کریستال ریختم و جلوی آینه اش گذاشتم . رو به روی تلویزیون می شینم و بعد از این همه کار پاهام رو دراز می کنم . کانال ها رو بی خودی عوض میکنم و دنبال یه برنامه ی سرگرم کننده می گردم . صدای چرخیدن کلید توی قفل در رو که میشنوم خوشحال میشم . از چیزی که فکر می کردم زودتر برگشته . خودم رو جمع و جور میکنم و بلند میشم . بازهم مثل همیشه بی هیچ حرفی میاد تو و میره سمت اتاقش . -سلام . خسته نباشی ..... شام می خوری برات گرم کنم . در اتاق رو بی توجه به من پشت سرش می بنده .فکر میکنم از اول بد شروع کردم . اگر حمید اون حرف ها رو زد دلیل نداشت منم احساس واقعیم رو به زبون بیارم . هر چند از ابراز احساسات دروغ حالم به هم میخوره اما حالا خوب که فکر می کنم می بینم اگر از روز اول از در محبت وارد میشدم شاید نتیجه ی بهتری میگرفتم .زیر لب زمزمه میکنم " در کف شیر نر خونخواره ای غیر تسلیم و رضا کو چاره ای؟ " .هنوز سر جام ننشسته ام که صدای شکستن چیزی بیرون ساختمون می کشوندم پشت پنجره . با وجودی تاریکی تابلوی تازه و ظرف خورد شده ی شکلات های اتاق حمید رو تشخیص میدم که گلها مثل مزاری روشون رو پوشوندن . شاید مزار امیدهای من . دو سه روز بیشتر تا تعطیلات نمونده . سرکار که نمیرم بیشتر دلتنگم . خونه ی سفید بختم !! کاری برای انجام دادن نداره . لااقل سر کار اون قدر گرفتاری دارم که به فکر و خیال دیگه ای نمیرسم .اما حالا که نشستم لبه ی پنجره و زل زدم به هیاهوی شاد توی خیابون انگار غم خودم بیشتر بهم دهن کجی میکنه .کاش میشد دلم رو خونه تکونی کنم اما اهل درد و دل کردن نیستم .هر چند از سر جریان ازدواج اجباریم با همه ی دوست هام هم اجبارا قطع رابطه کردم .گاهی وقت ها چقدر سخته ادای آدمای قوی رو در بیاری .فکر میکنم برای یه آدم معمولی مثل من تحمل یه تنهایی غیر معمولی مثل این شکنجه است .روزی که بابا بهم گفت : " وقتی خودت نمی تونی یه تصمیم درست برای زندگیت بگیری مجبورم من این کار رو بکنم ." فکر می کردم این تصمیم درست یعنی تحمل یک عمر زندگی بدون عشق . حالا می فهمم از زندگی بدون عشق فاجعه تر هم ممکنه وجود داشته باشه . اینکه سعی کنی عشق خلق کنی و مدام فقط به در بسته بخوری .حالا حمید وقتی خونه هم نیست در اتاقش قفله . عطری گرون قیمتی رو که براش خریدم با سلیقه کادو می کنم و تحویل پیک میدم . روی بسته چیزی نمی نویسم تا بازش کنه . هنوز یک ساعت نگذشته که پیک با بسته ی هدیه ی من برمیگرده . حمید بسته ی بی نام و نشون رو با گرفتن آدرس فرستنده از پیک ,باز نشده پس فرستاده . صدای شکستن رو به خوبی می شنوم . نمی دونم صدای شکستن قلبمه یا غرورم ؟ ********* دوندونام رو دوباره روی هم فشار میدم و به پاکت توی دستم برای بار هزارم نگاه میکنم . پیش خودم میگم جهنم و ضرر .مرگ یه بار شیونم یه بار . غرور به درد رمانای عاشقونه ی آبکی میخوره . اگه خودم برای خودم کاری نکنم هیچ کس دیگه ای هم نمی تونه کمکم کنه .یه نفس عمیق میکشم و همون جور که نگاهم به دستامه میرم پشت پیشخون . فقط وقتی سرم رو بلند میکنم که صدای مرد پشت باجه رو میشنوم . - بفرمائید . پاکت رو توی دستم می چرخونم .خیلی طول نمیکشه که با صدای مسئول بداخلاق باجه پست پیشتاز از جا میپرم . - بفرمائید خانم !! نفسم رو با صدا بیرون میدم و پاکت و قبض ها رو میزارم روی پیشخون . مسئول پست از برداشتن پاکت که از عرق دستم خیس شده چندشش میشه و صورتش رو جمع میکنه . بسکه پاکت رو دستم جا به جا کردم خیس و مچاله شده .قبضم رو که یه چاپ ماشینی روش خورده پرت میکنه جلوم . قبض رو بر میدارم و راهم رو میکشم که برم خونه . خوبی پست اینه که تا حمید بخواد بفهمه این نامه با آدرس غریبه رو من فرستادم مجبوره نصفش رو بخونه . متن نامه رو صد بار نوشتم تا دست آخر راضی که نه اما خسته شدم . یه پیشنهاد صلح با چاشنی مهربونی البته نه زیادی چون تابلو بود که دروغ محضه . راه میرم و خودم رو تا میتونم فحش میدم که چرا این قدر خودم رو حقیر کردم . یه کم که می رم به خودم میام و میگم به من چه ؟پس شروع میکنم هر چی بد و بیراه تو طول زندگیم یاد گرفتم نثار حمید میکنم . اما ته دلم نمی دونم کی بیشتر مقصره . من که از خودم ضعف نشون دادم ؟ حمید که از اول حقیقت رو نگفت و این بازی رو شروع کرد؟ بابام که به جای من تصممیم گرفت و من رو تو عمل انجام شده قرار داد؟ یا مردم و طرز فکرشون که هر جا کم میاریم همه چیز رو گردن ترس از حرف و حدیثشون میندازیم ؟ ****************** تمام طول تعطیلات عید رو تنها توی خونه موندم . ترجیح دادم بگم با حمید رفتیم سفر و به تلفن ها جواب ندم تا اینکه بازم هر کدوم جدا از هم به خانواده هامون سر بزنیم . بازار شایعات و کنایه ها به حد کافی داغ هست .هنوز از ماه عسل کذایی تخیلیم با حمید بر نگشتم که مامان تصمیم گرفت تا خانواده ی حمید رو برای پنج شنبه شب دعوت کنه . مسلما حضور ما هم الزامی بود .این چند روز فکرم مشغول این مهمونی بود . تا به سر کار میرسم گوشی تلفن رو بر میدارم وشماره ی دفتر حمید رو می گیرم . - شرکت مهندسی سازه نوین . بفرمائید. - سلام . می خواستم با مهندس کاویان صحبت کنم . - شما ؟ - همسرشون هستم . چند لحظه به موسیقی پشت خط گوش میدم . تا دوباره منشی جواب میده . - ببخشید . ایشون توی جلسه هستن . نمی تونن جواب بدن . روز خوش . حالا دیگه حتی نمی خواد صدای من رو بشنوه . باشه صدام رو نه ولی باید حرفم رو بشنوه . دوباره شماره می گیرم . - شرکت مهندسی سازه نوین . بفرمائید . - می تونم برای مهندس کاویان پیغام بزارم ؟ منشی که معلومه صدای من رو شناخته مکثی می کنه و بعد با یه لحنی که انگار می خواد بگه " تو دیگه چی میگی بد بخت؟ " جواب میده . - بفرمائید . - بهش بگید : امشب خونه مامان من دعوت داریم . پدرت هم همین طور . ضمنا گفته باهات کاری داره که می خواد حتما امشب اونجا ببینتت . ممنون. منتظر نمی شم وگوشی رو بلافاصله میزارم.دعا می کنم به سرش نزنه تا به پدرش تلفن کنه . زودتر میام خونه ی مامان تا هم بهش کمک کنم هم با حمید نیومدنم رو این طوری توجیه کنم . برای امشب با وسواس یه بلوز و دامن خیلی خوش دوخت رو انتخاب کردم و پوشیدم هیچ وقت اهل لباسای آنچنانی نبودم . ساده و شیک لباس می پوشم و حتما پوشیده . بالاخره بعد از چند بار آرایش و بعد پاک کردن به نتیجه ی دلخواه رسیدم . توی خونه ی مامان مثل مرغ پر کنده مدام بی خودی دور خودم می چرخم . اگه امشب هم حمید نیاد حسابی آبروریزی میشه .مامان مشکوک نگاهم میکنه . - چیزی شده مژده؟ - نه مثلا چی؟ - تنها میای هنوزم که حمید نیومده .خودتم که بی قراری. - بیا و خوبی کن . اون موقع ها کمک نمی کردم می گفتی کاربلد نیستی . الان کوزت شدم می گی چرا زود اومدی. - خدا از دلت بشنوه . فقط خدا کنه یه کار نکرده باشی اول زندگی میونتون شکرآب شده باشه که دودش تو چشم خودت میره . نفسم رو با حرص میدم بیرون و خفه میشم . تو دلم می گم اینم از مامان ما با همه ی خوبیاش اما مثل همه ی زنای ایرانی طرفدار نظریه سوختن و ساختنه . اگر اصلا چیزی برای ساختن باشه .همه اومدن و من در جواب بقیه که از حمید می پرسن فقط می تونم یه لبخند تلخ بزنم . دیگه داره اشکم در میاد . ساعت نه که میشه بالاخره حمید هم میاد . می رم استقبالش و با خوشرویی تعارفش می کنم تو . - سلام حمید جان . خسته نباشی . روی حساب حضور خانوادش جواب سلامم رو خیلی سرد میده . اصلا باهام چشم تو چشم نمیشه .با بقیه احوالپرسی می کنه . یه چایی خوش رنگ و به اضافه ی یه فنجون قهوه می ریزم و براش میبرم . - سلف سرویس قربان .بفرمائید . بخور خستگیت در بره . - ببخشیدا اما سلف سرویس یعنی خودت از خودت پذیرایی کنی . - من و حمید نداریم حنانه جون . حمید بی هیچ حرفی فنجون چای رو برمیداره ویه گوشه میزاره . توی پیش دستی براش میوه و شیرینی میزارم . میشینم کنارش . بعد از چند دقیقه رو میکنه به پدرش . - بابا شما می خواستی من رو ببینی ؟ - ما که خیلی دلمون می خواست شما رو ببینیم . ولی انگار تو زیاد دلت نمی خواسته ما رو ببینی . کجایی پسر ؟ خبری ازت نیست . الان اول زندگیتونه فرصت دارین با هم برین جشن و مهمونی . بعد دیگه با بچه و گرفتاری از این فرصت ها پیش نمیاد ها . دعا دعا میکنم این بحث زودتر تموم شه . می ترسم حمید یک دفعه حرفی بزنه که نباید . انگار خودش میفهمه که این بهانه ای بوده تا بکشونمش توی این مهمونی چون ادامه نمیده . پیش دستیش رو برمیدارم و میوه ها رو براش پوست می گیرم .ظرف رو میدم دستش . - حمید جان گلوئی تازه کن . بشقاب رو از دستم می گیره و میزاره روی میز کناری .بلند میشم می رم از توی اتاق هدیه ای رو که اون دفعه قبول نکرد میارم . - من هنوز وقت نکردم عیدی حمید رو بدم . حمید جان سال نوت با یه کم تاخیر مبارک . حمید با اخم نگاهم می کنه که صدای مهدی بلند میشه . - باز شود , دیده شود , بلکه پسندیده شود . حمید از روی ناچاری بسته رو از دستم می گیره و باز می کنه .جعبه ی عطر رو که درمیاره دوباره مهدی می پره وسط . - بابا خوش شانس . یکی نیست ما رو تحویل بگیره . فکر می کنم بازم به داداش کوچیکه ی خودمون . تو خانواده ی حمید که انگار خونسردی ارثیه. حمید زیر لب تشکری می کنه و جعبه رو کناری میزاره . - ااا! حمید کلی سلیقه خرج کردم . امتحانش کن ببین خوشت میاد . وقتی می بینم حمید عکس العملی از خودش نشون نمیده دلم می خواد زمین دهن باز کنه و من برم توش . از اول شب بی محلی هاش کلافه ام کردم . چرا فکر می کردم لااقل جلوی خانواده اش طور دیگه ای برخورد میکنه ؟ شیشه ی عطر رو برمیدارم . خودم یه کم کنار گردنش می زنم . - بوش خوبه نه ؟ خوشت میاد ؟ - خوبه . لبخند میزنم تا عمق دردی که توی سینه ام احساس می کنم پیدا نباشه . بابا و کاویان بزرگ بازم مشغول صحبت میشن و بقیه عین مجسمه بازم خشکشون میزنه و فقط نگاه میکنن. بالاخره اون قدر میگذره که وقت شام میشه .میرم و با کمک مامان میز شام رو می چینیم . و بقیه رو دعوت می کنیم برای خوردن غذا . سر میز کنار حمید می شینم . سر میز هم حواسم به حمید هست . حمید جان از دهنم نمی افته . " حمید جان فسنجون بکش که دوست داری . حمید جان از این جوجه ها هم بردار . حمید جان برات نوشابه بریزم ؟ " صدای اعتراض پدر حمید درمیاد . - بابا این قدر به این پسر می رسی که این جوری چاق شده . پوزخند حمید رو می بینم اما به روی خودم نمیارم . - باباجان , ایراد نداره حمید چاق هم بشه خوش تیپه. - خوش به حال حمید . خانم یه کم هم شما از عروست یاد بگیر . مادر حمید پشت چشمی برام نازک میکنه و بعد ازم رو میگیره .فکر می کنم چقدر خوب که یه طرفدارم تو این جمع ندارم .بعد از شام حمید اولین نفریه که برای رفتن بلند میشه . فرصت نمی کنم به مامان برای جمع و جور کردن کمک کنم . اما می ترسم چیزی بگم و اوضاع خراب شه . سریع حاضر میشم و به بهانه که اینکه فردا صبح زود حمید باید بره سر یه زمین توی شهرستان. پشت سر حمید از بقیه خداحافظی می کنم و میام بیرون. سوار ماشین میشیم . توی راه هم حمید ساکته . یه سی دی ملایم پیدا میکنم و میزارم توی ضبط صدای خواننده عجیب آرامبخشه . حمید دست میبره و پخش رو خاموش می کنه . بعد هم جعبه ی عطر رو از جلوی شیشه ی ماشین بر میداره و از پنجره بیرون می ندازه . صدای شکستنش کف خیابون توی عمق وجودم می شینه . - حمید جان ... - امشب به اندازه کافی حالمو بهم زدی . دیگه بسه . خفه میشم . اصلا همه ی کلمه ها از توی ذهنم می پرن .فقط میتونم تو دلم با خودم حرف بزنم . "به جهنم، به درک ،فکر کردی کی هستی پسره ی عوضی زبون نفهم .یه حالی ازت بگیرم که ...که چی مژده خانم ؟ این دفعه هر آتیشی به پا کنی خودت هم توش می سوزی و خاکستر میشی ." توی سکوت بر میگردیم به خونه ی ساکتمون و میریم توی سلول های ساکت ترمون جعبه ی شیرینی رو توی دستم سبک و سنگین می کنم .یه لحظه پشیمون میشیم و یه قدم عقب بر میگردم . بعد فکر می کنم من که همه چیز رو امتحان کردم این یکی هم روش . شاید نزدیکی به خانواده اش موثر واقع شه . زنگ در میزنم . - بله؟ صدای حنانه رو که میشنوم حرصم درمیاد . این دختره کپی برابر اصل حمیده ،چه در ظاهر چه در رفتار فقط با 5،6 سال اختلاف سنی . تو دلم میگم آخه دختر شما که آیفونتون تصویریه و داری قیافه ی من رو می بینی این بله گفتنت یعنی چی ؟ یه لبخند مسخره می زنم و فکر میکنم اگه بتونم این مینی ورژن حمید رو نرم کنم از پس خودش هم برمیام . - مژده ام حنانه جون!! صدای بازشدن در که میاد طاقتم تموم میشه و زیر لبی یه فحشی نثار حنانه می کنم . تربیت هم بد چیزی نیست یه بفرمائید هم توی دهنش نبود . میرم تو و یه لبخند گل گشاد تحویل مادر حمید میدم و باهاش رو بوسی می کنم . اما نمی زاره صورتم رو عقب بکشم بعد بازجویی رو شروع کنه . - چه عجب از این ورا . خیر باشه. - اومدم یه سر بهتون بزنم . دلم تنگ شده بود براتون . حنانه که تا الان کنار وایستاده بود به حرف میاد . - نیست بی دعوت اومدین مامان نگران شده . نخیر این دیگه خیلی پر روئه . من یه زمانی خودم نوک همه رو می چیدم . - حنانه جون آدم برای اومدن خونه ی پدر و مادرش که دعوت لازم نداره . صدای پدر رو که می شنوم یه نفسی از سر آسودگی میکشم. - سلام عروس گلم . خوش اومدی . - سلام بابا . ببخشید مزاحم شدم . - مراحمی خانم . بیا تو بیا تو وگرنه تا شب دم در نگهت می دارن این مادر و دختر. بهش که نگاه می کنم خیالم راحت میشه لا اقل خیلی هم بین قوم الظالمین نیستم . هر چند مثل بابای خودم ظاهرش جدیه و یکمی همیشه اخماش تو همه اما نگاهش مهربونه . ساکت نشستم و در و دیوار رو نگاه می کنم که حنانه سینی چای رو میگیره جلوم . هنوز فنجون به لبم نرسیده مادرش دوباره شروع می کنه . - چه خبر؟ - سلامتی - حمید چطوره؟ - خوبه . سلام داره خدمتتون - ما که از وقتی ازدواج کردین درست حسابی ندیدیمش تو دلم میگم منم همینطور. - سرش شلوغه . یه چند تا پروژه ی جدید دست گرفته . - این قدر که دیگه نتونه به ما یه سر بزنه ؟ - منم مثل شما . - شما که اجاره خونه و خرج بچه و این جور چیزا رو ندارید . این همه از خودش کار میکشه که چی ؟ اعصابش رو ندارم که با مادرش بحث کنم . هر چند جز این که دیدش نسبت به من خرابتر بشه فایده ای هم نداره . - حق با شماست . دوباره سکوت میشه . مادرش میره سمت تلفن . منم که دل توی دلم نیست که مبادا به حمید زنگ بزنه ،فنجونم رو نیم خورده روی میز میزارم و رو می کنم به حنانه . - حنانه جون ،من تا حالا اتاق حمید رو ندیدم . میشه نشونم بدی ؟ - اتاق اونه من نشونت بدم ؟ - زن و شوهر که چیز پنهونی از هم ندارن . گفتم یه کم با هم گپ بزنیم . ابرویی بالا میندازه و بلند میشه . پشت سرش راه می افتم و میریم توی اتاقی که تو این یکی دوباری که اینجا اومدم فقط درش رو دیدم . یه اتاق دوازده متری با یه تخت و یه میز تحریر . ساده و تر و تمیز . نمی فهمم از اول این جوری بوده یا بعد از ازدواج این قدر خالی شده . - به عنوان اتاق یه نقشه کش زیادی تر و تمیزه - حمید اون موقع ها هم زیاد نمی موند اینجا . با دوستاش یه خونه ی مجردی گرفته بودن بیشتر وقتش رو اونجا بود . پس بگو بیشتر شب ها کجا میره دست میبرم توی کیفم و جعبه ی کادو پیچی شده رو می گیرم طرفش . - قابل تو رو نداره - ممنون اما به چه مناسبت ؟ - هدیه دادن که مناسبت نمی خواد . کاغذ کادو رو که باز میکنه یه پوزخند میزنه . - اون دفعه هم برای حمید عطرگرفتی . هنوز نفهمیدی عطر و ادکلن جدایی میاره . این دیگه چه جور تشکر کردنه دختره ی خنگ خرافاتی . لبام رو به اسم لبخند می کشم تا معلوم نشه چقدر عصبانیم . یه کم از عطر رو روی مچ دستش می پاشه و به بینی عمل کردش نزدیکش می کنه . چشماش برق میزنه . می فهمم خوشش اومده . - ببخشیدا اما بهت انداختن بولگاری اصل نیست . داره دروغ میگه خودش هم میدونه . من همیشه سفارشام رو به شوهر دوستم میدادم که عطرفروشی بزرگی داشت .به روی خودم نمیارم و دوباره نگاهی اطراف اتاق میندازم . بالای تخت دو تا قاب عکس هست از حمید و حنانه و چند تا دختر و پسر دیگه که نمیشناسم . یکی رو برمیدارم ودستم میگیرم که حنانه هم میاد کنارم . - سعید و نسترن نامزد بودن . نازنین و نریمان خواهر و برادر .اون دو تا هم مهبد و نیمان . دوستای حمید بودن . به قیافه های توی عکس نگاه میکنم . همشون خوش تیپ و خوش لباسن . یه جورایی زیادی خوش تیپ و فشنن . خصوصا نازنین با اون چشمای گربه ای آرایش کرده اش و لبای برجسته که معلومه پروتزه . - تو عروسیمون ندیدمشون . - نازنین و نریمان رفتن آمریکا . مادرشون اهل اونجا بود . قرار بود حمید هم باهاشون بره . بر میگردم و به حنانه که محو عکس شده نگاه می کنم . آهی میکشه و میگه . - حیف نشد دیگه . از نگاهش و آهش معلومه حمید قرار بوده با نازنین بره و حنانه هم لابد امیدوار بوده با نریمان همراه شه . بی خود نیست این قدر از من بدش میاد . - چرا نشد؟ - آمریکا رفتن پول میخواد . بابا اون موقع ها حاضر نشد برای رفتن یه قرونم بهمون پول بده . بهمون؟ پس حدسم درست بود . یه دفعه متوجه نکته مهمتر میشم . - اما الان حمید به اندازه کافی پول داره . صدای شکسته ام که توی گوشم زنگ میزنه می فهمم انگار بلند بلند فکر کردم . - آره اما دیر جنبید .گرین کارتش دیگه نصیب مهبد شده . عکس رو میزارم سر جاش و یه نگاه دیگه به چهره ی مهبد می ندازم . از اتاق میام بیرون . توی دلم آشوبه نمی فهمم حمید چون نتونسته بره امریکا ناراحته یا چون نتونسته با نازنین بره امریکا ؟ سرک میکشم توی آشپزخونه و با یه لبخند که سعی دارم گرم باشه میگم . - مادر کمک نمی خواین ؟ - نه ممنون . فقط یه زنگ بزن ببین حمید کی میاد . فکرمیکنم این یکی رو دیگه کجای دلم بزارم . - من که گفتم یه دفعه ای شد اومدم . حمید نمیاد منم کم کم دیگه باید رفع زحمت کنم . - این که کاری نداره زنگ بزن حمید هم از شرکت بیاد این طرف . به صدای پدرش برمیگردم عقب . عجب کاری کردم ها ! - آخه معلوم نیست حمید کارش کی تموم میشه . - این دیگه هنر زنه که کاری کنه شوهرش هر جای دنیا که هست ساعت هشت شب خودش رو برسونه خونه . این رو که می شنوم یه نگاه به چهره ی آقای کاویان بزرگ میندازم . اخماش بیشتر از همیشه توی همه و موشکافانه داره نگاهم می کنه نگاهی که دیگه مهربون نیست. می فهمم که به پدر شوهرم هم نمی تونم امید داشته باشم . - پس مثل یه زن خوب زودتر برم خونه تا حمید نیومده غذای مورد علاقه اش رو درست کنم . از شرکت که برگرده حسابی خسته است. یه لبخند بی حال میزنم و سریع بساطم رو جمع می کنم و میرم خونه . نمی فهمم چرا بابای حمید فکر می کنه کاری رو که خودش عمری نتونسته بکنه من باید از پسش بربیام؟؟!!! امروز تولد حمیده . از یک هفته قبل برای این روز نقشه کشیدم . نمی دونم چه دیوونگی ایه . اما جایی خونده بودم قبل از این که گیرنده ی محبت باشی بخشنده ی اون باش . هر چند این روزها دارم فکر می کنم پس نیاز های من چی ؟ من بی محبت چه کنم ؟ محبت چشمه هم که باشه بالاخره یه روزی از بی آبی میخشکه . فامیل نزدیک رو دعوت کردم . به حنانه سفارش کردم که به حمید زنگ بزنه و به یه بهانه ای مطمئن شه که امشب میاد خونه . تمام خونه رو از گل های نرگس و زنبقهای بنش و لوسینتوس پر کردم . بعد از کلی گشتن بالاخره یه کت و دامن خریده بودم که با پوشیدنش حتی حنانه هم اعتراف کرد مثل مانکن هاشدم . هر بار تو این هفته یاد قیافه ی نازنین می افتادم انتخاب لباس برام سختتر میشد .بازم نتونستم خلاف میل خودم رفتار کنم و جای لباس های یه وجبی این کت و دامن رو انتخاب کردم . بابت کوتاهی دامن مجبور شدم یه جفت بوت چرم ساق بلند بپوشم .به جاش رفتم آرایشگاه و حسابی از خجالت خودم در اومدم .برای خریدن هدیه اش تقریبا کل پس اندازم رو خرج کردم . کیک و غذا و... . همه چیز مرتب و عالی سرجاشه به جز حمید که هنوز هم نیومده . مامان زیر گوشم اعتراض می کنه . - این بچه بازی ها چیه ؟ بیچاره الان خسته و خورد میاد این بساط رو میبینه . - مامان جان مثلا می خوام سورپرایزش کنم ها !! مامان برمیگرده و یه جوری نگاهم میکنه یعنی امیدوارم حمید خودتو سورپرایز نکنه . بالاخره ساعت 8 حمید هم میاد . همگی آماده میشن و به محض ورودش آهنگ تولدت مبارک رو می خونن . حمید غافلگیر میشه اما ظاهرا خوشحال نه . بعد از احوالپرسی با مهمونها میشینه کنار حنانه و از توی کیفش مدارکی رو که به بهانه ی گرفتن اونها حنانه کشونده بودش خونه رو به اون میده .جواب تبریک بقیه رو به اجبار میده .ضبط رو روشن میکنم و یه آهنگ شاد میزارم . لبخند میزنم و می خوام برم طرفش که یه جوری نگاهم میکنه که از صد تا فحش بدتره . میرم کیک تولدش رو از آشپزخونه بیارم که می بینم از جاش بلند شده و داره خداحافظی می کنه . - کجا حمید جان ؟ - امشب چند تا از مهندس ها رو به بهانه ی دعوت شام کشوندم سر میز مذاکره . باید برم . میرم جلوتر . رو به روش می ایستم . - نمی شه بندازیش عقب . همه به خاطر تو اومدن . - نه نمی شه . باید قبلا با من هماهنگ می کردی . حالا هم خودت دعوتشون کردی خودت هم ازشون عذر خواهی کن . دنبالش تا راهروی کوچک کنار در میرم که توی دید نباشیم.آرومتر میگم . - حمید زشته . لااقل بمون کیک رو ببریم بعد برو . - کاریه که خودت کردی . به من مربوط نیست . - بد کردم برات جشن گرفتم؟ تو محبت سرت نمیشه ؟ - چی فکر کردی؟ فکر کردی خیلی دلبری ؟ زنای خیابونی هم این طوری آویزون آدم نمیشن . هر چند اگه همین الان با این قیافه بری سر خیابون بعید میدونم یه مشتری هم پیدا کنی . آتیش میگیرم . می سوزم . نا خودآگاه دستم رو بالا میبرم و محکم می کوبم توی دهنش . شوکه میشه و اون پوزخند مسخره رو از روی صورتش جمع میکنه . از لابه لای دندون های چفت شدش با حرص نفسش رو بیرون میده . - بد کردی خانوم کوچولو . تاوانش رو پس میدی . وایس تا به وقتش. بعد هم بی توجه به من میره بیرون. همین جور دم در ایستادم و رفتنش رو تماشا می کنم .دلم می خواد نفس عمیق بکشم تا آروم بشم اما اصلا نفسم بالا نمیاد . بغض گلوم رو گرفته . می خوام با آب دهنم به زور فرو بدمش اما دهنم خشک شده . اشک چشمام رو تار کرده . دندون هام رو روی هم فشار می دم تا مبادا صورتم جلوی بقیه خیس بشه .حنانه کیک به دست میاد کنارم و نیشش رو میزنه . - حق داره به منم گفت زود باید بره .فقط می تونه مدارک رو برام بیاره .گفتم بهت باهاش هماهنگ کن . خواستی آرتیست بازی دربیاری. لحنش یه جوریه انگار می خواد بگه :" خوشم اومد . خوب ضایعت کرد." کیک رو میزاره روی میز وسط پذیرایی و شمع هاشو روشن می کنه . به زور خودم رو به یکی از مبل ها می رسونم . حال آدمی رو دارم که وسط جمع سیلی خورده .تحقیر شده , له شده .دیگه حوصله ی هیچ کدوم از مهمون ها رو ندارم . کاش همشون زودتر میرفتن . کاش دیگه هیچ وقت مجبور نبودم هیچ کدومشون رو ببینم . حنانه با لبخند به نیابت از حمید شمع ها رو فوت می کنه . فکر می کنم کاش یکی هم شمع زندگی من رو فوت می کرد . ********** خسته و داغون از سر کار میرم یه راست خونه ی مامان اینا . هر چند اونجا بیشتر برام معنی خونمون رو میده تا خونه ی حمید .مامان رو که می بوسم حس میکنم پدر و مادر آدم هر چقدر هم که طرز فکرشون از آدم دور باشه بازم دلگرمی خوبین . - سلام چه عجب این طرفا . - شما که سراغی از ما نمیگیرین - مزاحم تازه عروس و داماد نباید شد . تو دلم میگم چه تازه عروسی هم هستم من .با هم میریم توی خونه . - بابا کجاست ؟ - عمه فروغت رو برده بچه هاش رو ببینه . - مگه فروغ دوباره اومده اینجا ؟ - باز قهر کردن - چرا طلاق نمیگیره هم خودش رو راحت کنه هم خیال ما رو ؟ - مگه کشکه ؟ چی چی رو طلاق بگیره . طلاق بگیره چی کار کنه ؟ - اینا که سالی به دوازده ماه با هم قهرن چه فرقی میکنه. - از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن . فروغ و محمودم بالاخره با هم کنار میان . - اینم شد زندگی آخه .طلاق رو واسه همین وقت ها گذاشتن دیگه . - محمود آقا نه معتاده نه دست بزن داره نه ... - مامان تو رو خدا عین این زنای عهد قجر حرف نزن . مگه همه ی زندگی همینه .اگه دو تا آدم با هم تفاهم نداشته باشن یا اصلا همدیگه رو دوست نداشته باشن چرا باید عمرشون رو کنار هم تلف کنن ؟ - چشمای کورشون رو قبل ازدواج باز کنن بعد ازدواج به مشکل بر نخورن . بعد ازدواج دیگه وقت این حرف ها نیست بعدش آدم باید چشمش رو به روی ایرادای طرف مقابلش ببنده . - اگه قبل از ازدواج مهلتی داشته باشن مامان که از لحنم فهمیده دارم خودم رو میگم چشماش رو ریز میکنه و بهم زل میزنه . یک دفعه براق میشه توی صورتم . - بهت گفته باشم مژده این پنبه رو از تو گوشت دربیار که طلاق بگیری . فکر میکنی بعد طلاق بهتر از حمید گیرت میاد ؟ یا نکنه هنوزم ... - کی گفته من می خوام دوباره ازدواج کنم ؟ - پس می خوای تا آخر عمرت بشینی ور دل من، نیش و کنایه های فک و فامیل رو بشنوی .تا ابد هم که ما زنده نیستیم . می خوای گیر گرگ جماعت بیفتی؟ همین عمه فروغت با این همه جنگ و دعوا راضی به طلاق نیست . آدم تا تقی به توقی خورد پا نمیشه بیاد خونه ی باباش . - مامان من شما که نمی دونید آخه ... - نمی خوام هم بدونم . خوب نیست آدم مشکل خونشو بیاره بیرون برای کس دیگه حتی اگه مادرش باشه . یاد بگیر که زندگی مستقل مشکلات خودشو داره . همه ی ماها صورتمون رو

تاريخ : سه شنبه 22 بهمن 1392 | 14:4 | نویسنده : hesam13 |

مریم هم که معنی این گل دادن ها رو میفعهمید روز به روز عاشق تر میشد.

 

تا این که تصمیم گرفت برای این که به آرش بگوید که او نیز عاشق اوست

 

دوازده شاخه گل(به معنی این که عشق ما به یک عشق دو طرفه تبدیل شده)

 

هدیه بدهد.

 

روزی که میخواست این کار را انجام بدهد احساس دو گانه ای داشت،

 

با خود می اندیشید که آیا چیزی به معنای عشق وجود دارد؟؟

 

آیا می تواند به آرش اطمینان کند؟؟

 

ولی قلبش به او می گفت:که آرش با تمام وجود به او عشق می ورزد.

 

پس نزد آرش رفت و با دستانی لرزان بدون گفتن کلامی دوازده

 

شاخه گل را به آرش داد.

 

آرش بارها و بارها تعداد گل ها را شمرد.یک بار،دوبار،سه بارو...

 

اصلا باورش نمیشد که مریم هم به او علاقه پیدا کرده باشه.

 

آنقدر خوشحال بود که همان موقع به مریم زنگ زد و وقتی مطمئن شد

 

 که واقعا مریم عاشقش شده برای فردا روزی باهاش قرار گذاشت

 

و این آغازی برای دوستی آنان بود.

 

آرش و مریم هر وقت بهم میرسیدند هفت شاخه گل به نشانه عشق بهم میدادند.

 

و هر روز از روز قبل بیشتر عاشق یکدیگر میشدند.

 

ولی یک روز که با هم قرار گذاشته بودند.

 

مریم هر چه منتظر شد دید آرش نیومد.یک ساعت،دوساعت

 

آخر سر تصمیم گرفت که به گوشی آرش زنگ بزنه.

 

وقتی زنگ زد یه خانوم گوشی رو برداشت و گفت که آرش تصادف شدیدی کرده.

 

مریم تا این حرفو شنید سریع خودش را به بیمارستان رسوند ولـــــــــــــــی

 

دیگه خیلی دیر شده بود.

 

پسر در حالی که 99شاخه گل رز در دست داشت

 

(به معنی عشق من برای تو جاودانه و تا ابد می باشد)جان به جان آفرین تسلیم کرد.

 

مریم آنقدر شوکه شده بود که همین طور مات زده به گل های در دست آرش

 

نگاه میکرد واشک میریخت.

 

مریم در روز خاک سپاری آرش 365شاخه رز (به معنی این که هر روز سال به تو

 

 می اندیشم و دوستت دارم)

 

روی قبر او گذاشت و رفت ولی هیچ کس نفمید که به کجا رفت

 

 و چرا رفت و دیگه هیچ وقت بر نگشت



تاريخ : پنج شنبه 3 بهمن 1392 | 9:4 | نویسنده : hesam13 |

ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست
چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست

از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام
ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست

=======================================

به خاطر روی زیبای تو بود
که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند
به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود
که دست هیچ کس را در هم نفشردم
به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود
که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم
به خاطر دل پاک تو بود
که پاکی باران را درک نکردم
به خاطر عشق بی ریای تو بود
که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم
به خاطر صدای دلنشین تو بود
که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست
و به خاطر خود تو بود
فقط به خاطر تو

==========================================

عمر من

تا دشت پرستاره اندیشه های گرم

تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریز پای

تا دشت یادها

هان ای عقاب عشق از اوج قله های مه آلود دوردستها

پرواز کن

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من

 ============================================

هر صدا و هر سکوتی،اونو یاد من میاره
میشکنه بغض ترانه،غم رو گونه هام میباره
از همون نگاه اول،آرزوی آخرم شد
حس خوب داشتن اون،عاشقونه باورم شد
دلمو از قلم انداخت،اونکه صاحب دلم بود
منو دوس داشت ولی انگار،اندازش یه ذره کم بود
از همون نگاه اول،آرزوی آخرم شد
حس خوب داشتن اون،عاشقونه باورم شد

 ================================================

خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم.خسته شدم بس که از سرما لرزیدم...
بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندد...
خسته شدم بس که تنها دویدم...
اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن...
می خواهم با تو گریه کنم ...
خسته شدم بس که...
تنها گریه کردم...
می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم...
خسته شدم بس که تنها ایستادم

====================================================

باید فراموشت کنم / چندیست تمرین می کنم / من می توانم ! می شود ! / آرام تلقین می کنم /حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....تا بعد، بهتر می شود .... / فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم /من می پذیرم رفته ای / و بر نمی گردی همین ! / خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم / کم کم ز یادم می روی / این روزگار و رسم اوست ! / این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم.

========================================================

قطار می رود....تو می روی..... تمام ایستگاه می رود............
و من چقدر ساده ام که سالهای سال ،در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام!!(قیصرامین پور)

===================================================

می دونی دل عاشق در مقابل دل معشوق بی دل ، مثل چیه ؟
دل عاشق مثل یه لامپ مهتابی سوخته است .
دلتو می اندازی زمین . جلوی پای دلبرت . می بینتش . سفیدی و پاکیشو . میبینه چقدر ظریفه. می بینه که فقط واسه اونه که می تپه .
فکر میکنین معشوق بی دل چی کار می کنه ؟
میاد جلو . جلو و جلوتر . به دل عاشقش نگاه می کنه . یه قدم جلوتر میذاره .
پاشو میذاره روش . فشارش می ده و با نهایت خونسردی به صدای خرد شدن دل عاشقش گوش می ده .
می دونید فرق دل عاشق با اون لامپ مهتابی چیه ؟
دل عاشق میشکنه ، خرد می شه . نابود میشه . ولی آسیبی به پای معشوق بی دل نمی رسونه . پاشو نمی بره و زخمی نمی کنه . بلکه به کف پاهای قاتلش بوسه می زنه.

===============================================

شیشه دل را شکستن احتیاجش سنگ نیست این دل با نگاهی سرد پرپر می شود با
خودم عهد بستم بار دیگر که تورا دیدم ... بگویم از تو دلگیرم ولی باز تو
را دیدم و گفتم : بی تو میمیرم

 ========================================================

ه حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر شعرم نشکفته خشکید !
به حرمت اشک ها و گریه های سوزناکم. نه تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی !
میبنی قصه به پایان رسیده است و من همچنان در خیال چشمان زیبای تو ام که ساده فریبم داد!
قصه به آخر رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم !

 =======================================================

اگه نیایی
می دونم آسمون رنگ چشای تو داره
می دونی شب مهتابی پیش تو کم می یاره
می دونم مرغهای ساحل واسه تو دم میزنن
می دونی شن های ساحل واسه تو جون میبازن
می دونم اگه بری همه اونا دق می کنن
می دونی بدون تو یه کنج غربت میمیرم
می دونم با رفتنت آرزوهام سراب میشه
می دونی اگه نیای بدون تو چه ها میشه
می دونم اگه بخوای می تونی باز تو بیای
تو بیای پا بزاری بازم روی دوتا چشام

 ===========================================================

کودک زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن. و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا! بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید خدایا! معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید. او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی.خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید. اما کودک دنبال یک پروانه کرد. او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد

==========================================================

جدایی درد بی درمان عشق است
جدایی حرف بی پایان عشق است
جدایی قصه های تلخ دارد
جدایی ناله های سخت دارد
جدایی شاه بی پایان عشق است
جدایی راز بی پایان عشق است
جدایی گریه وفریاد دارد
جدایی مرگ دارد درد دارد
خدایا دور کن درد جدایی
که بی زارم دگر از اشنایی

===============================================================

پیداست هنوز شقایق نشدی
زندانی زندان دقایق نشدی
وقتی که مرا از دل خود می رانی
یعنی که تو هیچ وقت عاشق نشدی
زرد است که لبریز حقایق شده است
است که با درد موافق شده است تلخ
عاشق نشدی وگر نه می فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است



تاريخ : پنج شنبه 3 بهمن 1392 | 9:2 | نویسنده : hesam13 |

نمیخوای مدرک منو بدی گفتم چراولی الان همراهم نیست ازم 

 

شمارموخواست ومنم بهش دادم. چندروزبعداس داده بود که فردا اگه 

 

میتونم بیاددنبالم ومدرکشوبدم.فرداش اومددنبالم وامانتیشودادم وگفت 

 

اگه مشکلی نباشه برسوندم دانشگاه منم قبول کردم وباهاش 

 

رفتم.عصرکه کلاسم تموم شداومده بود جلودرواستاده بود سلام 

 

کردوگفت کارم داره وبرسوندم وتوراه بهم بگه.وقتی داشتیم 

 

برمیگشتیم گفت پریاببخش ولی میخوام یه چیزی بگم امیدوارم 

 

ناراحت نشی.گفت:ازروزاولی که دیدمت عاشقت شدم 

 

وهرروزبدترازدیروزدیوانه واردوستت دارم اگه ناراحت نمیشی باهم 

 

باشیم ؟من نتونستم چیزی بگم واقعا چی شده بود؟خواب بودم یابیدار؟

 

یعنی به عشقم رسیدم/؟نتونستم دیگه جیزی بگم فقط جلودرازش 

 

خداحافظی کردم ووقتی واردخونه شدم مستقیما رفتم تواتاقم تا صبح 

 

بهش فکرکردم صبح اس داده بودامیدوارم ازم ناراحت نشده باشی 

 

ولی 

 

چیکارکنم که عاشقتم؟چندروزبعدبهش جواب دادم وقبول کردیم که 

 

باهم باشیم براهمیشه نه یکی دوروزبلکه همه روزای 

 

عمرمون.هرروزباهم بودنمون قشنگترازدیروش میشد یه سال گذشت 

 

وماباهم نامزدکردیم همه بهمون میگفتن لیلی ومجنون واقعی حتی 

 

استادا عشقمونوتحسین میکردن چه روزایی باهم داشتیم الان که دارم 

 

مینویسم صورتم داره بااشکام شسته 

 

مییشه.هرروزبیشترازدیروزعاشق هم میشدیم من ترم آخرم بود

 

وقراربود25بهمن روزعشق روزدلهای عاشق روزولنتاین باهم 

 

عروسیممونوجشن بگیریم.همه چی خیلی خوب داشت پیش

 

میرفت.20روزمونده بودتابهم رسیدن وخیلی خوشحال بودیم.5بهمن 

 

91بودکه اومدخونمون گفت دوستام گفتن آخرین مسافرت 

 

مجردیموباهاشون برم آجازه میدی برم ؟مگه میتونستم بگم نه وقتی

 

جونم براش درمیرفت؟ رفتن شیرازوتوحین مسافرتش روزی

 

10دوازده 

 

بارتلفنی میحرفیدیم .رفت که ای کاش 10سال باهام حرف نمیزدولی 

 

اجازه نمیدادم.روزدهم بهمن بودگفت فردابرمیگردم ومنم ازدلتنگی

 

وخوشحالی دوباره دیدنش روجام بندنبودم دربرابرش یه بچه 2ساله 

 

بودم که نمیتونستم نه بگم بهش.صبح ازخواب بیدارشدم 

 

وکاراموانجام 

 

دادم وخودموحاضرکردم تابیاد.تلفنوبرداشتم وبهش زنگ زدم ولی

 

جواب ندادساعت نزدیکه 5عصربود وهرچی زنگیدم جواب نداددیگه 

 

داشتم ازنگرانی میمردم که خواهرش زنگ زدداشت گریه میکردگفتم 

 

فقط بگوکه فرهادخوبه.گفت ببخش زن داداش ولی فرهاددیگه نمیتونه 

 

باتوباشه پسربدقولی نبوده ولی این دفه روحرفش نمونم 

 

دوتومسافرتش عاشق شده ونمیتونه دیگه باهات باشه گفتم ابجی چی 

 

میگی ؟گفت اگه باورت نمیشه بیا فلان بیمارستان هردوتاشونوببین 

 

توراه فقط گریه کردم رسیدم بیمارستان دیدم همه هستن نمیدونستم 

 

چی شده بدورفتم پیش خواهرش گفتم چی شده ؟گفت فرهادوحلال کن

 

که نمیتونه  دیگه باهات باشه اخه عاشق یکی دیگه شده اسمش 

 

فرشتس البته بهش میگن عزراییل .اینوکه شنیدم ازحال رفتم وقتی 

 

بهوش اومدم همه سیاه پوش بالاسرم بودن وقتی به خودم اومدم 

 

بالاسرفرهادبودم سفیدپوش آروم خوابیده بودولبخندقشنگش 

 

روهنوزداشت.آره فرهادپریاکه روزی قرارگذاشت براهمیشه پیشم 

 

بمونه زیرحرفش زدتوراه برگشت نزدیکای همدان تصادف

 

کردندوهر4نفرشون باهم رفتن پیش خدا رفتن خونه ابدیشون.الان 

 

قرارملاقات منوفرهادهرروزپنجشنبه توی بهشت محمدیه بایه دسته 

 

گل 

 

سفیدوکلی اشکهای من.ولی من نزدم زیرقولم فرهادم تاروزی که بلیط 

 

سفرم جوربشه تابیام پیشت فقط جای توتوقلبمه وحلقه عشق 

 

توتودستم.خیلی دوست دارم عشقم.سالگردجداییمون داره میرسه ولی 

 

یه لحظم ازتوفکرم بیرون نیستی.

 

 

 

امیدوارم هیچ عشقی عاقبتش مثل من وفرهادنشه.



تاريخ : پنج شنبه 3 بهمن 1392 | 8:59 | نویسنده : hesam13 |